« آواي رودکوف» خود را به اخلاق حرفه‌اي روزنامه‌نگاري پايبند مي‌داند و مبناي فعاليت اين سايت بر سه اصل « بيطرفي » ، «دقت » و « انصاف » استوار است.

      
کد خبر: ۹۰۷۱
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۰:۳۳
شهید زرین ،در اطراف گچساران در سال 1320 به دنیا آمدند. پدرشان و پدربزرگشان از بزرگان منطقه بودند. خوانین منطقه با این ها دشمن بودند و پدر بزرگشان را در سنین کودکی ایشان میکشند و بدر ومادرش را هم در کودکی از دست میدهد

 به گزارش پایگاه خبری آوای رودکوف،سینما امروز یکی از اصلی‌ترین ابزارهای انتقال پیام است. شیخی می‌گفت که اگر قرار بود در عصر حاضر پیامبری به سراغ بشر بیایید، معجزه وی حتماً سینما خواهد بود. این هنر هشتم اکنون بیشتر از هر رسانه دیگری مخاطب دارد و بهتر از هر رسانه دیگری می‌تواند مفاهیم را انتقال دهد. در دنیای امروز از کوچک‌ترین مفاهیم و ایده‌ها، بزرگ‌ترین فیلم‌ها و سریال‌ها را می‌سازند.

از یک سرباز معمولی، یک ابرقهرمان و از یک درگیری ساده در میدان نبرد که جنگ تمام‌عیار درمی‌آورند و جالب اینجاست که این فیلم‌ها توسط دست‌اندرکاران سینمای ایران دیده می‌شود و مورد تحسین قرار می‌گیرد. اکنون شما نمی‌توانید سینماگری را در ایران پیدا کنید که نجات سرباز رایان را ندیده باشد و آن را تحسین نکرده باشد؛ اما چیزی که باعث تأسف است این است که غالب سینماگران ما چشم خود را بر روی دفاع مقدس بسته و از این‌همه ظرفیتی که در آن هست غفلت می‌کنند. نمی‌گوییم ایدئولوژیک به قضیه نگاه کنند، نه؛ اما این جنگ در هرکجای دیگر دنیا اتفاق افتاده بود تاکنون از آن صدها نسخه فیلم، نمایشنامه و سریال بیرون کشیده بودند. سینماگر ایرانی با اشتیاق تمام فیلم اسنایپر را می‌بیند، بدون اینکه بداند، در جبهه‌های جنگ، لشکر 14 امام حسین، تک‌تیراندازی داشته است که اگر قرار باشد، ماجرایش را فیلم کنیم، اسنایپر در مقابل آن کمتر از هیچ است. این درد امروز سینمای ماست.

در ادامه مصاحبه ما با پسر شهید زرین، تک‌تیرانداز لشکر 14 امام حسین را خواهید خواند، تک‌تیراندازی که فرمانده لشکر وی را گردان تک‌نفره خطاب می‌کند.

- دوران دفاع مقدس ظرفیت های فراوانی برای نسل امروز دارد. شهید زرین یکی از همین ظرفیت ها هستند. باید به خودمون نهیب بزنیم که چقدر توانستیم از این ظرفیت استفاده کنیم این دغدغه و سوالی شد که برسیم خدمت شما و با شما صحبنی داشته باشیم حالا هم از فضایی که خودتون با پدر داشتید کمی با ما صحبت کنید و هم فضای عملکرد و رشادتهایی که خود پدر در بحث جبهه ها داشتند.

بسم الله الرحمن الرحیم

 *** وقتی پدرم شهید شدند من  هشت ، نه ساله بودم، بنده از کودکی هر وقت که پدرم مرخصی می آمدند اغلب همراهشون  بودم ، من خیلی به ایشان علاقه مند بودم و پدرم هم به دلایلی خیلی به بنده علاقه داشتند ، برای همین من همه جا با ایشان بودم،  پادگان ، پیش همرزمهاش از جمله یکبار پیش شهید خرازی و خلاصه هرجا که می رفتند من رو میبردند و من هم خیلی علاقه داشتم که صحبتها وخاطراتشونرو بشنوم ، به همین دلیل صحبت ها رو در ذهنم می سپردم. کل قصه این است که بحث شهدا را چون خودمان لمس کردیم و دیدیم، گویی یک آدم دیگری بودند، شهدا واقعا خصوصیاتی که اسلام به عنوان یک مسلمان واقعی بیان کرده است را داشتند و با عمل به این دستورات به این درجات رسیدند. یعنی در حالی که مثلا یک سرلشکر پرآوازه عراق پاهایش از  شنیدن نام حاج حسین پشت بی سیم به شدت می لرزد،  وقتی ایشان مرخصی می آمدند بین ما بچه ها می نشستند و با ما بازی می کردند ، شهید زرین هم چنین حالتی داشتند در عین حالی که در جبهه ها  یک تنه جلوی دشمن می ایستادند ، وقتی که بین مردم قرار می گرفتند بسیار متواضع و خاکی رفتار می کردند وحتی توی کوچه با بچه های هم سن وسال من فوتبال بازی می کردند.در محل کسی نمی دانست ایشان چکاره اند  و در جنگ چه میکردند، و همیشه می گفتند عبدالرسول آزارش به یک مورچه هم نمی رسد.

بنده  دلم می خواهدکه این نسل حاضر با این شهدا ارتباط برقرار کنند. ما دنبال این هستیم که این مباحث تاثیر بگذارد. ارتباط شهدا با خانوادهاشان بسیار ملموس است، برای من عادی است که بگویم  پدرم دو روز پیش آمدند و این حرف ر ازدند، یا شهید حاج حسین خرازی (فرمانده لشگر امام حسین(ع) مادرشان می گفتند من همین پریشب  داشتم گریه می کردم ، شهید آمدند به من گفتند چرا انقدر گریه میکنی فشارت میره بالا ،برای آخرتت گریه کن. این ها برای ما عادی است برای آنهایی که جبهه رفتند هم یک سری موارد عادی است. اما آیا برای نسل جوان امروز هم عادی است؟ وقتی شهدا خودشان برای تاثیر گذاری می ایند وسط، می خواهند باور این نسل جوان تقویت بشود. حالا چکار کنیم که این ارتباط بر قرار بشود خیلی مهم است.

 رشادت ها و افتخارهایی که شهید زرین در سال های دفاع مقدس از خود نشان داده و کسب کرده اند، آیا  از چه طریقی بوده است؟ این را باید واقعا ربطش داد به معنویات شهید زرین. خودشان می گویند که من همیشه قبل از تیراندازی دو ایه می خواندم، یکی وجعلنا من بین ایدیهم.." و یکی دیگر " ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رما "و قتی هم می گویند من در این عملیات مثلا فلان تپه  را گرفتم می گویند به لطف خدا فهمیدم کار از همین آیه ها بوده و این آیه ها کمر دشمن را شکست و حتی برای آنهایی که مورد هدف قرار میداده فاتحه هم می خوانده و می گفته خدایا من برای تو دارم اینها را از پا در می آورم.

خود شهید  جایی در نوار کاست صحبت کرده اند و  می گویند : رسیدم به تپه ای که برادر خسروی فرمانده گردان امیرالمومنینفتح کرده بودند ،من می دانستم که الان راه نفوذ دشمن کجا می تواند باشد. چهار تیربار وحشیانه روی تپه کار می کردند (می دانیم که یک تیربار می تواند یک گردان را نابود کند) ، به لطف خدا توانستم هر چهار تیربار را خاموش کنم ، بعد از آن رفتم کنار تپه نشستم تا دشمن تپه را محاصره نکند. نشسته بودم تا خستگی درکنم چون نود کیلومتر کوهها را تاب خورده بودم و پاهایم درد گرفته بود ، می گویند حدسم درست بود، دیدم دشمن دارد از دور تپه نفوذ می کند و من هیچ جایی را نداشتم کمین کنم بی سیم هم نداشتم که با برادر خسروی تماس بگیرم تک و تنها بودم فقط دو نارنجک داشتم. نشستم و دو آیه وجعلنا و و ما رمیت اذ رمیت  را خواندم و چون خیلی به این دو ایه اعتقاد داشتم شجاعت مضاعفی پیدا کرده  وخلاصه شروع کردم به تیر اندازی و هفده تا ازآنها را از پا در آوردم که جنازه هاشون صد متری من خوردند زمین و بقیه هم پا گذاشتند به فرار و کل منطقه از عراقی ها خالی شد. پیش بچه ها که برگشتم، پیش من آمدند و گفتند که در بی سیم داد می زدند که فرار کنید تک تیر انداز دارند ، شهید زرین می گوید که من فهمیدم این آیه ها کمر دشمن را شکست.

 شهید خرازی هم اینطور می گویند: "این بعد معنوی منظوم با نظامی شهید زرین"باعث خلق این حماسه های بزرگ شده بود که شاید این کارهای بزرگ از درک افراد عادی خارج باشد . خب اگر بتوانیم تاثیر این بعد معنوی را در پیشبرد توانایی جنگی ایشان معنا کنیم و جا بیاندازیم و نهادینه کنیم ، این همان نقطه عطفی است که می تواند نسل جوان را به سمتی هدایت کند که همه چیز را در کنار خدا جستجو کند.

- لب مطلب را فرمودید. ان شاء الله که همینطور هم می شود. در ابتدا یک بیوگرافی کلی از شهید بفرمایید، اهل کجا هستند؟ چه سالی ازدواج کردند، مبارزاتشان از چه زمانی آغاز شد و..

***  ایشان در اطراف گچساران در سال 1320 به دنیا آمدند. پدرشان و پدربزرگشان از بزرگان منطقه بودند. خوانین منطقه با این ها دشمن بودند و پدر بزرگشان را در سنین کودکی ایشان میکشند و بدر ومادرش را هم در کودکی از دست میدهد. اموالشان هم خوانین منطقه غصب می کنند. وقتی ایشان به سن ده، دوازده سالگی میرسند، به خاطر روحیه ظلم ستیزی که داشتند، شروع می کنند با خان ها دعوا کردن و اینکه جلوی آن ها بایستند. دوستان اصفهانی پدربزرگم که به آنجا رفت و امد داشتند، برای اینکه این غائله بخوابد و برای حفظ سلامتشان، ایشان را می آورند اصفهان. تمام کار و زندگی و تشکیل خانواده ایشان در اصفهان رقم میخورد تا بحث جنگ پیش می آید و اکنون هم که در گلستان شهدای اصفهان آرمیده اند. در بیست سالگی ازدواج می کنند که ماحصلش هفت فرزند است و بخاطر تاکید و علاقه ای که به نماز اول وقت و جماعت داشتند، منزل و مغازه ای را در حوالی مسجد باباعلی عسگراصفهان تهیه می کنند. شغلشان هم در آن مقطع لباس فروشی بوده است. در تظاهرات ضد طاغوتی قبل از انقلاب پیشتاز بودند و توسط ساواک هم تحت تعقیب قرار گرفتند. در جریان مبارزات انقلابی با آیت الله خادمی رابطه داشتند و ایشان اولین نفری بوند که در محله شیخ صدوق اصفهان می روند روی پشت بام و الله اکبر می گویند و مردم هم چون اولین بار بوده تعجب می کنند  و بعدجرات می کنند وآنها هم در مقاطع بعدی می روند و الله اکبر می گویند. ساواک تهدیدیشان می کند واین مسائل باعث می شود که ساواک به دنبالشان باشد،خودشان میگفتند روزی قرار شد مجسمه شاه را در میدان مجسمه که الان میدان انقلاب نام دارد(رو به روی سی وسه پل)پایین بکشیم، با تعدادی از برادران رفتیم تا رسیدیم به آنجا من هم سریع بالای مجسمه رفتم و آنرا با کمک بچه ها و در جلوی چشم ماموران رژیم و تظاهرات کنندگان پایین کشیدیم.خلاصه یکی از مامورها به دنبال ایشان می افتد و ایشان هم فرار می کند و خودش می گفت در همین تعقیب و گریز یک درختی را دیدم و سریع بالای آن رفتم، وقتی مامور به آن نقطه رسید بر روی آن پریدم و او را کتک باران کرددم و سریع محل را ترک کردم. مادرم می گفتند : چند روز بعد از آن واقعه یکی از افراد محل که برای یکی از ارگانهای دولتی نفت می برده، در جایی که مامورها بودند نام افرادی را که قرار به دستگیری آنها بوده میشنود که ازجمله عبدالرسول زرین یکی از آنها بوده و خلاصه ایشان هم سراسیمه به منزل ما می آید وجریان را تعریف می کند.شهید زرین هم یک موتور سوزوکی کنار حیات داشتند ، وقتی این بحث شد، گفتند حالا وقتشه که از موتور استفاده کنم رفتند یک بسته پولی که در خانه ذخیره کرده بودند را برداشتند و خورجینی هم انداختند رو موتور  و رفتند به سمت شیراز و یک چند وقتی آنجا بودند تا اینکه در شلوغی انقلاب که دیگر کسی به کسی نبود برگشتند.

 بعد از انقلاب هم با شروع غائله کردستان، شهید زرین که افتخار عضویت در سپاه اصفهان را داشت به غرب کشور اعزام میشود و بعد از آن سراسیمه به جبهه های جنوب رفتند و در کنار سردار شهید حاج حسین خرازی و سردار رحیم صفوی به نبرد پرداخت. جزء نیرو های اصلی و بنیانگذاران لشگر امام حسین (ع) بوده و در جبهه ها نقش منحصر به فردی را ایفا می کند . در جنگهای نامنظم و دیگر عملیات ها به عنوان تک تیر انداز نقش حساس و ظریف خود را بازی کرده و چنان ضربات مهلکی را ماهرانه به ایادی دشمن وارد میکندکه ارتش یعثی را بعد از تلفات سنگین مادی و انسانی دچار سرگیجه و تحیر می نماید. شهید خرازی درباره مبارزات پدر نقل قولی دارند: " قبل از شروع جنگ تحمیلی در کردستان و در گروه ضربت خیلی خوب خود را نشان داد، دیوان دره و آوردگاه گاران شاهد دلاوی های اوست."  نشانه گیری های دقیق شهید زرین بیشترین آسیب ها را به دشمن زده است. ایشان بارها آتشبار دشمن را در ارتفاعات صعب العبور فقط با یکبار فشار دادن ماشه ی تفنگ مگ خاموش کرده است. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب می آیند و تا اسفند ماه 62 به طور مداوم در اکثر عملیات های جنوب و غرب حضور فعال داشته است، مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی گردان و محور لشکر امام حسین را برعهده داشته و درکنار آن گروه های مختلفی را آموزش داده و به عنوان تک تیرانداز بین گردان ها فرستاده است. در طول جنگ هم تلفات بسیار سنگین مادی به دشمن وارد کرده و بیش از سه هزار  دشمن بعثی را به هلاکت رسانده و چندین تک تیر انداز ماهر و چندین فرمانده عراقی را از میان برداشته است. در اوایل جنگ که سه تا تپه را به تنهایی تصرف کردند شهید خرازی لقب گردان تک نفره زرین (معمول این است که هر تپه ای را یک گردان تصرف می کرد) به ایشان داده بود.

شهید خرازی می فرمایند: که شهید زرین خیلی خوب جنگیدن را بلد بود و "انگار که ایشان جنگی بدنیا آمده بود."بعد میگوند که "هر کجا کم می آوردیم یا به مشکلی برخورد میکردیم عبدالرسول را می فرستادیم جلو و ایشان خیلی  خوب و با خونسردی قضایا را فیصله میدادو  ما ایشان را در جاهای حساسی وارد می کردیم." در جای دیگر هم ایشان را "گردان تک نفره زرین"یاد کرده بود، چرا که ایشان به اندازه یک گردان موثر بود.

زرین بسیار ساده و صمیمی بود تواضع و فروتنی عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود حتی ذره ای تکبر از او دیده نشد با نگاه به قامت خاکی و ظاهر بسیار ساده اش هیچکس نمی توانست باور کند که این همان تک تیر انداز بزرگ است.

- کمی هم از خاطرات گردان تک نفره زرین  رامرور کنیم ،از فعالیت هایشان در جنگ و عملیات هایی که بودند:

*** در قصه فعالیت های ایشان خاطرات زیادی هست. قبل از شروع جنگ تحمیلی در غایله کردستان همراه با شهید خرازی و تعدادی از برادران اصفهانی وارد سنندج می شوند و یک گروه ضربت 60 نفره تشکیل می دهند. ابوی در نوار تعریف می کنند که در  یک روز  رسیدیم به گردنه  ای به نام گاران ،نفرات ما به صورت گروههای بیست و پنج نفری در فواصل یک کیلومتری  از هم جدا شده بودیم  که اگر ستون اول را زدند نیرو های بعدی وارد بشوند. در ستون اول یکدفعه ابوی چون حس ششم قوی داشتند زود تشخیص میدهند و می گویند که اینجا کمله ها هستند و سریع اسلحه را آماده می کنند، بچه ها میگویند که اینجا کسی نیست و در همان بگو مگو دشمن شروع میکند به تیراندازی. ایشان می گویند : از ستون اول فقط من و دونفر دیگر زنده ماندیم و بقیه شهید می شوند. در گیری از  نه صبح شروع می شود و تا چهار بعد از ظهر طول می کشد. ابوی تعریف می کنند که یک کالیبر پنجاه بود، دیدم هر کسی میره پشت کالیبر کشته می شود، به هر صورت بود از زیر رگبارهای دشمن خودم رو  به پشت کالیبر 50 رساندم و آنها را بستم به رگبار،خودشان در نوار می گویند تعداد زیادی از آنها  را ریختم پایین و به درک واصل کردم. یکی، دو نفر از کمله ها را دستگیر می کنند، واز تعداد آنها سوال می کنند، که می گویند ما هفتصد نفر بودیم. فکرش رابکنید اصلاً با عقل جور در میاد؟ به نظر من باید خیلی روی این موارد کار بشود. چطور می شود پنجاه، شصت نفر که بیست و پنج نفر ستون اول همشان شهید می شوند، مقابل 700 نفر ایستادگی می کنند  و این قصه با همان شهید زرین و خرازی و آن هایی که باقی ماندند پیروز می شود و درجدال گاران حماسه ای نفس گیر ولی پیروزی حق علیه باطل را رقم میزند. با شروع جنگ تحمیلی در جبهه جنوب هم اولین کاری که می کنند خط شیر را تشکیل می دهند. خط شیر یک گروهی از بچه های قدیمی بودند که فکر کنم بیست، سی نفرشان مانده بودند به علاوه بچه های جدیدی که آمده بودند در منطقه جنوب. نیروها را در منظقه عملیاتی فرمانده کل قوا یعنی دارخوین مستقر می کنند.  شهید حسن باقری  منطقه را به دست شهید خرازی میسپارند، و می گویند حرام است اگر پایت را از این طرف کانال بگذاری آنطرف. حاج حسین طرحی می دهند که کانالی بزنند و خودشان را به دشمن نزدیک کنند. غیر از این کانال هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند. سردار بنی لوحی می گفتند که شهید زرین و شهید عباس محسنی از پیش قراولان کندن این کانال شده بودند چون ورزیدگی بیشتری داشتند توانستند بیشتر از همه فعالیت کنند. بچه ها روی سرشون نفت می ریختند یا توری می کشیدند که پشه ننشیند و نیش نزند و بیشتر هم شبها می رفتند. شهید خرازی مسئولیت حفاظت از کانال را بر عهده پدر میگذارند که ایشان یک صد متر جلو تر یک مقری را تشکیل می دهند و سه ماه تمام رزمندگان بویژه در شب ها کانال را می کندند و  شهید زرین هم دشمن را زیر نظر داشته که گشتی های دشمن از وجود کانال و نیروها آگاه نشوند. شهید خرازی می گویند: چندین بار که رفتم واز پیشرفت کار می خواستم با اطلاع شوم شهید زرین را میدیدم که که در یک شرایط خیلی طاقت فرسایی قرار گرفته بود ولی اصلا خم به ابرو نمی آورد و کارش را باجدیت بیشتری ادامه می داد  و خودش را با مصالح خاروخاشاکی که در زمین منطقه بود همرنگ و هم شکل میکرد و هرچه که دشمن دنبال می کرد که ببیند از کجا تیر و آتش می آید به قدری ایشان کار کرده بود که اصلا متوجه  این امر نمیشد .

ایشان هفتصد متر جلوتر از بچه ها  پیش عراقی ها می رفته و همین باعث ایجاد روحیه در بین رزمندگان شده بود و خلاصه حدود سه ماه کانال را از گزند دشمن حفظ کرده بود.ایشان میگفتند در حین عملیات فرماندهی کل قوا دسته وسط را من هدایت می کردم، که بچه ها را زیر گلوله  دشمن رسانیدم به دشمن و چون من سه ماه پیش عراقی ها بودم، با سیستم تیر اندازی دشمن آشنا بودم ، توانستم زیر دود و ترکشهای دشمن همه نیرو ها را سالم به منطقه مورد نظر برسانم .نیروهای ما که 240 نفر بیشتر نبودند تازه از این حدود ،تعداد زیای هم تدارکات و... بودند. خلاصه عملیات فرماندهی کل قوا با تعدادی اندک پیروز شد. خودشان می گویند مثل یک پشه ایی که به یک کوهی بگوید برو کنار حوصله ندارم، ما می خواستیم با لشکر سه عراق در بیفتیم .

شهید خرازی می فرمایند :

 شهید زرین در عملیات فرماندهی کل قوا نقش خیلی تعیین کننده وبسزایی داشتند و این عملیات بمانند عملیات بدر زمان پیامبر و با همان کمبودهای اول جنگ انجام و به لطف خدا پیروز شد.

- آقای دکتر شما چند خواهر و برادر هستید؟

* چهار برادر و سه خواهر که ان زمان ما کوچک و قد و نیم قد بودیم.  بزرگترین فرزند خواهرم هستند که 12سال از من بزرگترند.

- آن زمان شما چندساله بودیدکه پدر شهید شدند؟

*حدود هشت و نیم سالم بودم. برادرم اکبر از من 10 سال بزرگتر بود وهمان زمان حیات پدر در سن 14 سالگی رفتند جبهه. یواشکی دست توی شناسنامشون میبرند. پدر ایشان را با خود میبردند جلو. دو، سه بار بردنشون تک تیر اندازی بعد در منطقه شده بود مسئول موتوری. هجده ساله بود که مسئول موتوری سپاه سیدالشهدای اصفهان شدند. دامادمان هم همان زمان جبهه بودند. خلاصه خانواده ما کلا بی سر پرست شده بود ،پدرم واقعا به تمام معنی به ما علاقه داشت و حتی یک جا یکی از همرزمانش می گفت توی جبهه در سنگر مستقر بودیم یکدفعه هق هق گریه شهید زرین بالا رفت، بهش گفتم چی شده؟ ایشان می گویند یاد بچه هام افتادم، خب رزمندگان همشان بچه هاشون رو دوست داشتند، من از یادم نمی رود که چقدر ما را دوست داشتند، ولی خوب به قول خودشون اسلام وحفظ آن در اولویت هست وباید از همه چیز مان حتی زن وفرزند بگذریم.

- آقای دکتر این علاقه به خانواده و بچه وجود داشته  ولی دل می کندند از اینها:

مهمترین نکته همینجا ست. به قول یکی از رفقا می گفت : من وقتی فاطمه ام به دنیا آمد فهمیدم پدرت چکار کرده است. تا آدم خودش پدر نشود نمی فهمد بچه یعنی چه. پدرم چقدر در نوارها تآکید دارند که من بچه هایم را سپردم به خدا  و اقوام و دوستانم، هوای بچه های من را داشته باشید و من باید بروم و ماندن برای من معنی ندارد، من احساس میکنم یک مرد جنگی هستم و حضور من در جنگ واجب است و از آن جایی که خدا تا به حال رزق و روزی  بچه های مرا داده است، از این به بعد هم خودش خواهد داد.   من یک چیزی می گویم و  شما هم می شنوید. شهدا را غیر از شهدا کسی نمیتواند وصف کند.  تنها کسی که می توانسته در مورد پدرم  خیلی خوب صحبت کند، خود شهید خرازی بودند.  شهید خرازی می گویند ما عاجزیم در وصف و مدح شهدا خصوصا برادرمون عبدالرسول زرین صحبت کنیم.

 

- هنگامی که از عملیات ها بر می گشتند، در محل و خانه رفتارشان چگونه بود؟

*** می آمدند بین همسایه ها و مسجد ، صبح و ظهر و شب از قبل از انقلاب تا وقتی شهید شدند، همیشه صورتشان خیس بود و دائم الوضو بودند و اذان گوی مسجد. ما را مرتب پارک می بردند. بچه ها را می بردند توی کوچه فوتبال بازی می کردند. یادم هست بچه های کوچکی را که بعد از شهادت ایشان گریه می کردند و می گفتند همین یک ماه پیش داشتند با ما فوتبال بازی می کردند. یادم هست که به بچه های یتیم ایشان چقدر متواضعانه  میرسیدند وتوجه می کردند.  بسیار بخشنده وسخاوتمند بودند که این خصلت ایشان از شهرت خاص وعام برخورداراست . خیلی با صفا و شوخ طبع بودند ولی در حین کار که می شد خیلی جدی و عجیب  می شدند، رحماء بینهم شان خیلی قشنگ بود اشدا علی الکفار شان هم چون بجا بوده خیلی زیبا بود. ایشان وقتی می آمدند، مرتب به مدرسه هایمان سر میزدند. وقتی می آمدند، من فکر می کردم فقط به من توجه دارند، اما بعد از هر کدام خواهرها یا برادرها که می پرسیدم آن ها هم همین را می گفتند. این نشان می دهد که توجهشان به همه ما یکسان و در حد بسیار بالایی بوده است.

ما مغازه لباس فروشی و چینی فروشی داشتیم. انقلاب که شد مغاره را می بستند و می رفتند. می گفتند من محوریت دینی دارم و هر کجا که اسلام به من نیاز داشته باشد، آنجا هستم ،یادم هست که نی بلد بودند، بچه ها را جمع می کردند برای شب یلدا هندوانه هم خریده بودند و برایمان نی میزدند. خب خیلی شوخ و باصفا بودند ، توی محله  بعضی افرادی که ازشان چینی خریدند می گویند ما هنوز دستش نگذاشتیم و نگه داشتیم. خیلی نسیه می دادند به افرادی که نداشتند. کاسب حبیب الله  به تمام معنی بود، همه محل دوستشان داشتند.،البته اواخر سال 58 ایشان به عضویت سپاه پاسداران در آمدند. یادم هست، عکس زخمی شدن گوششان  سال شصت در کشوردر مجله پیام انقلاب پخش شده بود، خانم حمیدی معلم اول دبستانمان(در مدرسه رکن الدین) دوست داشت پدرم را ببیند. صبح پدرم را از بیمارستان به منزل آورده بودند. من هم نرفتم مدرسه و نشسته بودم کنارشان. گفتند چرا نشستید؟ مادرم گفتند که نمیرود، می ترسند شما بروید. ایشان من را با همان حالشان گذاشتند توی ماشین و بردند مدرسه. خانم وجدانی گفت بدو برو به خانم حمیدی بگو بیایند که پدر را ببینند. خانم حمیدی داشتند می دویدند که توی حیات مدرسه افتادند زمین. با خانم حمیدی صحبت کردند که به بچه ها قرآن یاد بدهید، خیلی مهم است که بچه از کودکی درس دینی یاد بگیرد. ما قبل از مدرسه کلاس قرآن رفته بودیم  و حروف الفبا را هم بلد بودیم، نمازمان هم حتی اگر نه صبح شده بود بلندمان میکردند که باهم بخوانیم. نماز را به شدت تاکیید داشتند. وقتی می آمدند اصفهان، کارشان آموزش نماز و قرآن و دین و.... بود.

- چطور می شود که پدر تک تیرانداز لشکر می شوند؟

*** شهید زرین در اوایل جنگ مسئولیتهای مختلفی را  به عهده داشتند ویک نیروی جنگی وکاملا  کارآزموده بودند ولی به دلیل تیر اندازی بسیار دقیقی که بویژه در شرایط بحران و با آن خونسردی عجیب در آن شرایط سخت وطاقت فرسا داشتند در شرایط مشکلی که پیش می آمد ایشان یک تنه و با یک اسلحه جلوی دشمن می ایستاده و خود به خود مسجل شده بود که کارهای بزرگی را می تواند بااین استعداد عجیب خود در تیر اندازی از جمله برداشتن موانع سخت از پیشه روی نیروهای در حال پیشروی ، به هم ریختن روحیه دشمن در خلال و بعد از عملیات، زدن نیروهای موثر و فرماندهان عراقی و....وخلاصه کارهای بزرگی که منحصر به فرد بوده و در پیروزی عملیات نقش  خیلی تعیین کننده وبسزایی داشته را انجام دهد که از عهده هرکسی بر نمی آمده بویژه این سرنوشت که یک بار همان اوایل جنگ در منطقه جنوب پایشان گیر می کند به یک  کیسه ای و زمین می خورند، کیسه را از زیر زمین بیرون می آورد تا پای نیروها به آن نخورد و اذیت نشوند که می بینند یک تفنگ خیلی خوش دست و زیبا ، دوربین دار و تخصصی به نام مگ  درون کیسه قرار دارد که ابتدا به صورت مجزا  و از سلاحهای تک تیر اندازی دشمن بوده است ، که خداوند این اسلحه را جلوی راه او قرار میدهد ایشان هم در همان ابتدا یک سری تانک های دشمن که به سمت نیروهای خودی در حال پیشروی بوده  را می بیند و این بار کارش را با این اسلحه انجام میدهد که خودش برای یکی از رزمندگان تعریف کرده که در جایی کمین کردم وبا دوربین تانکها را نظاره گر بودم وخلاصه شروع کردم به تیر اندازی که اول تیر بارچی تانک ها رو زدم بعد کمک تیربارچی سپس نیرو های اطراف تانک رو که پشت آن مخفی بودند وبعد از آن خود راننده تانک که وحشت زده از درون تانک برای فرار  بیرون می آمد ،که خودش می گفت در آن روز چندین تانک را از کار انداختم و دشمن وحشت زده عقب نشینی کرد ، بعد از اتمام کار شهید خرازی به سرعت با موتور به سمت شهید زرین میرود و او را در بغل می گیرد و می گوید برادر زرین امروز تو معجزه کردی ودشمن را در نطفه خفه کردی و این قصه باعث می شود که از آن به بعد ایشان در عملیات ها صرفا  نقش تک تیراندز ویژه لشکر امام حسین را داشته باشند که از خیلی مسیولیتهای دیگر کارسازتر و در سرنوشت عملیات تعیین کننده تر بوده است و مبتکر تشکیل گره تک تیر اندازی با آموزش تخصصی بالا  برای اولین بار در کشور در لشکر امام حسین (ع) میشوند ، خلاصه یک نیروی تام الاختیار که خود همه چیز را در مورد جنگ می دانسته و  خیلی خوب نقاط حساس  دشمن را در نطفه خفه می کرده و فرماندهی بوده که خود نیز نیروی خود بوده وعمل میکرده و به قول شهید خرازی به اندازه یک گردان موثر بود.

- قضیه آن عکس معروف رو هم بفرمایید؟ اکثر مخاطبین ما شهید زرین را با همان لبخند و در حالی که لاله گوششان تیر خورده می شناسند:

*** خاطره عکس را در کتابی که مجموعه ای از صحبتهای شهید زرین و شهید خرازی درباره پدرم در نوار کاست هست ، نوشتم  البته من الان خاطره ای هم از این کتاب دارم که گفتنش خالی از لطف نیست .وقتی کتاب را نوشتم همان شب شهید خرازی را در خواب دیدم و بایک لبخندی زیبا به خانه ما آمد و گفتند : اصغر برو کتابی که برای پدرت نوشتی بردار بیار، بعدخودش این کتاب را از من گرفتند و ورق زدند و دست کشیدند وگفتند عکسهای من باشهید را چاپ کن و برای من بیاور. در همان روز شهید خرازی مریضمان را هم که از بلندی بر زمین افتاده ودر بیمارستان بود را با این جمله که بروم مریضتان را ببینم ،شفا دادند . این مسائل گفتنش برای ما عادی است اما شاید باورش برای افراد سخت باشد.

این نقل قول شهید خرازی است: " من خودم بعد از عملیات طریق القدس نزدیک ایشان بودم، با یک بشاشیت و روحیه خیلی بابالایی ایشان داشت کارش را انجام می داد و داشت تیر به طرف عراقی ها می زد. من دیدم که عراقی هایی که می آیند بروند دستشویی، ایشان هدفشان می گرفت و آن ها در همان حال زمین می خوردند و با شوق و علاقه ایی ایشان به من می گفتند حسین ببین این ها چطور زمین می خورند و چطور ذلیلانه دارند فرار می کنند و من خودم چندین صحنه را شاهدش بودم. در این موقع بود که جایی که ایشون جنگ می کرد عراقی ها کشف کردند و یک تیر رها شد و من خودم کنار ایشان ایستاده بودم که این تیر آمد و خدا خیلی رحم کرد و خدا به ما خیلی لطف کرد که ایشان را نگه داشت همان لحظه ، این تیر آمد از کنار گوش ایشان رد شد ولاله گوش ایشان را سوراخ کرد و ایشان هم اصلا خم به ابرو نیاورد و کارش را با جدیت بیشتر ادامه دادند. در همان حین بود که گروهی از فیلم برداران آن جا بودند وبلافاصله از ایشان عکس گرفتند و یک عکس از  ایشان به یادگار هست  که این نمایانگر کاری بود که ایشان داشت انجام می داد و خود گواه صادقی است  از فعالیت ها و تلاش و مبارزه ی ایشان."

در آنجا شهید زرین یکی از بهترین تک تیر اندازان عراق را که چندین نفر از رزمندگان را به شهادت رسانیده و گوش خودشان را هم مورد هدف قرار داده بوده پس از یک شبانه روز تعقیب و گریز بایکدیگر به درک واصل کرده است.

سردار ابوشهاب(معاون لشگر امام حسین(ع) در جبهه های نبرد) در جایی می گفتند : شهید زرین به جز اینکه خود یک گردان بود،عامل تاثیر گذار و مهمی بودند در بالا بردن روحیه رزمندگان به خصوص مواقعی در خلال عملیات که به دلایلی روحیه بچه ها بسیار پایین آمده بود ،ایشان می آمد بین نیروها وبا آن لبخند زیبایش در جایی مستقر میشد و چندین عراقی را شکار میکرد و یکدفعه می دیدیم که بچه ها شور وشعفی تازه پیدا می کردند و به سمت دشمن یورش مبردند و جدا ایشان یک شیری بودند در جبهه ها و به واقع میتوان شهید زرین را "حبیب ابن مظاهر زمان"نامید.

یک شعری است در رابطه با تیری که به گوش ایشان اصابت کرده که یکی از بچه های آزاده بنام علیرضا لطفی که در عملیات خیبر اسیر شدند و پدر  قبل از اینکه شهید بشوند به ایشان گفته بود که بیاند در گروه تک تیر اندازی. چند تا خاطره ایشان از پدرم بیان کرده اند که یکی این بود که پدرم در زمان جنگ رفته بودند دیدار حضرت امام، آن زمان فرمانده ها گفته بودند که ایشون تک تیرانداز لشگر است که تیری هم به گوششان اصابت کرده است، حضرت امام عکسشان را در مجله پیام انقلاب دیده بودند،خودشان می روند و آن مجله را می آورند ومی گفتند ایشان یک نگاه میکرد به عکس و یک نگاه به من و لبخند زیبایی بر لبانشان بود و شهید زرین می گفتند من بهترین خاطره ام لبخند رضایت حضرت امام  بود و آن آزاده این شعر را برای شهید سرودند:

              کیست این مرد که تیری به سر لاله گوشش سخن وصل نموده نجوا

                         وچنین خنده زنان از شرر خصم ندارد پروا

                  این همان زرین است که ز مردان یقین مرد حقیقت بین است

       او خودش گفت به دیدار اما  وقتی از طاقچه تصویر مرا بر می داشت

          و نگاهی بر من و نگاهی بر عکس تا به لبخند رضایت گل رویش بشکفت

                  زان تبسم چه سخن ها به من خسته و رزمنده نگفت

          خستگی را ز تنم گرد غم را ز رخم به نگاهش به تبسم همه یکباره برفت

 

منبع/رویش نیوز

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: