پایگاه خبری آوای رودکوف-حسن بهنام:زن غریبه در حالی که چادر سیاهِ کهنه و رنگ و رو رفته و خاکیاش را با دست، روی سرش، درست میکرد، با دو کودک خردسالش وارد پارک شدند.
بچهها از خوشحالی دست مادر را رها کرده، به طرف سرسره و آلاکلنگ گوشه پارک دویدند، جایی که دختر کوچک من هم، درحال بازی بود و همسرم، ایستاده، او را میپایید که نیفتد و من نشسته روی نیمکت، کمی دورتر، نظارهگر شادی کودکانهشان بودم.
چهرهٔ زن، گرچه از دور خیلی واضح نبود، اما رنگ پریده و رنجور به نظر میرسید. سر و وضع فقیرانه زن و کودکان خردسالش از فقر و محرومیت شدید آنها حکایت داشت.
عصر یکی از روزهای نوروز ۱۳۷۷ بود و من به همراه همسر و دختر کوچکم به پارک محلهٔ نزدیک منزل رفته بودیم و قرار بود همان شب، عید دیدنی، به منزل یکی از دوستان صمیمی که بازاری توانمند و متمولی است برویم.
ایام عید بود و پارک محله، دم غروب، خلوت؛همسرم و زن چادری، کنار هم، محو تماشای بازی کودکانشان بودند و گاهی با هم چیزهایی میگفتند و من از فاصله کمی دورتر، آنها را میدیدم.
با خود گفتم بچهها، آمدن عید را با پوشیدن لباس نو و گرفتن عیدی از بزرگترها میفهمند و به همین خاطر آن را دوست دارند. ولی این بچهها چی؟ اینها و مادرشان با آن ظاهر فقیرانه و رنجور، دل ندارند؟
توی فکر بودم که دیدم همسرم به طرفم آمد و گفت: "چقدر پول توی جیبت داری؟"
گفتم: "برای چی؟ ؛گفت: "وضع این زن خیلی بده، حتی در حد خرید نون هم پول نداره. میگه روزی صد تومن شیر و نون یا کیک برا بچههاش میخره، اونم هر روز نداره."
دست توی جیبم کردم، چهار صد تومان داشتم. ۴ تا اسکناس صد تومانی. برای خرید نان بد نبود آن موقع، نانی ۸_۷ تومان بود.
گفتم: "همش همینه، چون قصد خرید نداشتم و پارک هم که نزدیک خونهس."
گفت: "اشکال نداره، صدقهاس، به اندازه خرید نون که میشه."
صد تومانش را نگهداشتم که اگر دخترم سر راه بهانه گرفت چیزی برایش بخرم. ۳۰۰ تومان بقیه را به او دادم، برد و به زن داد.
همان شب، به دیدن عیدانه دوست بازاریام رفتیم. بعد از یکی دو ساعت که از منزلشان بیرون میآمدیم، گفت: "صبرکنید، داشت یادم میرفت، این هم عیدی دختر گلم" و دستش را دراز کرد و ۳ تا هزار تومانی سبز و خشک و تانشده دست دخترم داد. تشکر کردیم و بیرون آمدیم.
توی راه، فکر میکردم که این دوست من سال گذشته به دخترم عیدی نداده بود و جالب این که سال بعد هم عیدی نداد. فقط آن شب، آن هم موقع خداحافظی، دم در، ناگهان یادش آمد که عیدی بدهد.
به این فکر میکردم که دو سه ساعت قبل، توی پارک، دم غروب، به نیت صدقه و کمک ۳۰۰ تومان را به آن زن فقیر با دو کودک خردسالش، بخشیدم. موضوع را هم فراموش کرده بودم، چون ۳۰۰ تومان کمک خیلی مهمی نبود، برای هر کسی پیش میآید. اما حالا به فاصله دو سه ساعت "خدا" ده برابرش را به من پس داد.
شاید من دل آن زن و بچههایش را شاد کرده بودم و حالا خدا به تلافی میخواست دل دختر مرا شاد کند.
به این فکر میکردم که خدا هم در قرآن به همین اشاره کرده که اگر کسی کار خوبی کرد، من ده برابرش را به او برمیگردانم.
"مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَاَ هر کس کار نیکی بهجا آورد، ده برابر آن پاداش دارد".(انعام۱۶۰)
کارهای ما، چه خوب، چه بد، هر چند کوچک، بدون شک، نزد خدا محفوظ و دیدنی است و نتیجه آن را میبینیم.
"پس هر کس هم وزن ذرهای کار خیر انجام دهد آن را میبیند!"
(زلزله_۷)
آن شب، آن عیدی، عجیب و ماندگار شد:
چرا که "عیدی خدا" بود.
"حسن بهنام، فعال فرهنگی اجتماعی، اهواز، سوم فروردین ۱۳۹۹
عضویت در خبر نامه